می خواهم خانم نباشم

من یک خانم هستم پس نباید . . .

انجمن: 

با نام و یاد دوست

سلام

سوال یکی از کاربران که تمایل نداشتند با مشخصات و آیدی خودشون مطرح بشه

با حفظ امانت در این تاپیک طرح می شود و جهت پاسخگویی به کارشناس محترم ارجاع داده می شود.

اما سوال ایشون:


هر روز که از خواب بیدار میشم تقویم روبه روی تخت بهم دهن کجی میکنه ،دلم میخواد سرم و توی بالشت فرو کنم و بعد از چند دقیقه که برگشتیم تاریخ همون روز قبلی باشه اما نمیشه اگه تا شب هم سرم و توی بالشت فرو کنم و برگردم باز تاریخ همونی هست که بوده

از فردا و فردا ها میترسم از روز هایی که با هم جمع میشن و یه سال و تشکیل میدن
یه سال تموم میشه و کلی اتفاق می افته
اتفاق های ساده ای که من از همشون می ترسم و از اومدن شون دلخور
اگه سال جدید بشه یه سال من بزرگتر شدم و باید تغییر کنم
باید یه خانوم ،یه زن نمونه و یه مامان دلسوز باشم
دیگه نباید از درخت بالا برم چون من یه خانوم هستم و در شان یه خانوم محترم نیست که از درخت بالا بره
کسی نمیدونه چه احساس خوبی از این کار بهم دست میده انگار اکسیژن خالص تو رگ هام تزریق میشه و هیجان و خوشی زیر پوستم میدود
دیگه نباید دوچرخه سوار بشم چون در شان یه خانوم محترم نیست که سوار دوچرخه بشه

باید از این ذوق هم دست بکشم از کنار دوچرخه قرمز رنگ خوشگلم رد بشم و بهش دست نزنم چون من بزرگ شدم
وقت این کار ها گذشته
دیگه نمیتونم با بچه های پنج شیش ساله بازی کنم چون من میتونم جای مادرشون باشم نه هم بازی شون
دیگه نمیتونم شلنگ اب خونه ی اقاجون و بردارم و همه رو خیس کنم اون ها هم به تلافی کارم منو خیس کنن چون من بزرگ شدم و این کار در شان یه خانوم محترم نیست
دیگه نمیتونم کفشام و در بیارم و پا برهنه والیبال یا وسطی بازی کنم چون در شان یه خانوم محترم نیست که با اون سایز و قد و قواره مثل بچه ها بالا و پایین بپره
دیگه نمیتونم زیر بارون قدم بزنم ..نمیتونم گوله برف بازی کنم ..دیگه نمیتونم منچ و مار پله بازی کنم دیگه باید برای همیشه قید فوتبال دستی رو بزنم دیگه نمیتونم روی تاب بشینم یا از سرسره سر بخورم
دیگه نمیتونم به تنهایی تو ی باغ راه برم و یه دست گل بچینم چون در شان یه خانوم محترم نیست که ول ول تو باغ بچرخه
دیگه نمیتونم بره کوچولو ها رو بغل بگیرم و از ته دل بوسشون کنم چون در شان یه خانوم محترم نیست که حیوانات و ببوسه ..چون بوی گوسفند میگیره
دیگه نمیتونم وقتی از دیدن کسی خوشحال میشم جیغ بکشم و با ذوق تو بغلش بپرم و حسابی ابراز دلتنگی کنم چون در شان یه خانوم محترم نیست این حرکات جلف و زننده
دیگه نمیتونم کار هایی که دوست دارم و منو سر ذوق بیارن و انجام بدم
چون من بزرگ شدم خانوم شدم و شاید یه روزی یه مادر
اما من نمیخوام این بزرگ شدن و خانوم شدن و نمیخوام ،میخوام بچه بمونم و بازم تو روزای خوش بچگی بمونم
اما عرف میگه نه،نمیشه چون تو بزرگ شدی خانوم شدی و باید در شان یه خانوم رفتار کنی،والا غیر
یه برچسب میخوری که اصلا نام خوبی نداره
تو بچگی میکنی و از روی بچگی میخندی اما بقیه به روی عشوه و خیلی چیزای دیگه میزارنش و روی تو حساب های دیگه ای باز میکنن
تو دوچرخه سواری میکنی و دیگرون بهت ذول میزنن
تو اب بازی میکنی و خیس میشی و این خیسی باعث جلوه ی اندامت میشه و................................................ .
تو تاب بازی میکنی و به چشم ها یه زن بی قید و بند به نظر میای
تو والیبال بازی میکنی و به چشم بقیه داری خود نمایی میکنی
با بچه ها بازی میکنی و به چشم یه دیوانه به نظر میای
عرف من بهم میگه قید افکارت و بزن و وانمود به خانوم بودن کن ،به زن بودن
دلم نمیخواد وقتم صرف غذا پختن و ظرف شستن و لباس شستن و گردگیری و سبزی پاک کردن و تغییر دکوراسیون خونه و بشور و بساب باشه
دلم نمیخواد ذهنم در گیر این باشه سبزی پلو با ماهی رو با خرما سرو کنم یا زیتون
یا قبض اب و برق و گاز و تلفن و پرداخت شده یا نه
دلم نمیخواد تو فکر این باشم که سبزی تره اش بیشتر باشه قرمه سبزی خوشمزه تر میشه یا شنبلیله اش ؟
وقتی مهمون میاد از سرویس چینی استفاده کنم یا اکروپال یا هزار کوفت و زهر مار دیگه
من از انجام تموم این کارهای زنونه بدم میاد ، حکم یه شکنجه رو برام داره
روزای خوش عید برام شده مثل یه کابوس
چون تموم اش توی غذا درست کردن و پذیرایی از مهمون ها صرف میشه
تازه اگه دری به تخته ای بخوره و از این چهار دیواری بریم بیرون
نباید هیچ حرکتی که در شان یه خانوم محترم نیست رو انجام بدم
چون من بزرگ شدم و در حال حاضر یه خانوم محترم هستم
باید گوشه ای بشینم و راجع به لباس جدید شمسی خانوم که از پاساژ ملت به قیمت گزاف خریده حرف بزنیم نه بهتره بگم غیبت کنیم
باید حین غیبت کردن میوه پوست بکنم ،چای ببرم،تا شوهر جون موقع قیلون کشیدن و هر و کر کردن با اقوام این پروتئین ها گوشت بشه بچسبه به تنش،خداییش خیلی خسته شده
باید همین وسط مسط ها ی غیبت به فکر این باشم که ناهار دیر نشه
بعد از ناهار باز میریم سر پروژهی غیبت کردن با موضوع دیگه
از شوهر هامون گله کنیم و با مشورت هم سعی در شناخت این موجود افسانه ای داشته باشیم
و در اخر برای ثبت این روز سراسر از خوشی به روی دوربین لبخند دندون نما بزنم و بگم سیب
و یه روز به ظاهر پر از خوشی رو ثبت کنم
شاید در نظرتون مسخره بیاد
اما من هر روز به خاطر تموم شدن روز ها و رسیدن یه روز جدید گریه میکنم
به خاطر دنیایی که دوست دارم ولی باید فاصله بگیرم و یه خانوم باشم گریه میکنم از این که یه سال به سال های عمرم اضافه شده گریه میکنم
از وانمود کردن به خانوم بودن خسته شدم و از اون بیشتر از برچسب خوردن خسته شدم
نه میتونم از بچگی دست بکشم ،نه تحمل برچسب خوردن و داشته باشم ،خودم و تو خونه حبس کردم تا قضیه خنثی بشه




در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol: