تشرف
★ با عنایت حضرت معصومه(س) مسلمان شدم◄روزنامه نگار و سیاستمدار انگلیس (صوتی)
ارسال شده توسط آدینه در دوشنبه, ۱۳۹۱/۰۶/۲۷ - ۱۴:۰۰لورن بوث، خواهر همسر تونی بلر:
درخواست ایبوک و کتاب اسک دینی ها
ارسال شده توسط مدیر اجرایی_فرهنگی در یکشنبه, ۱۳۸۸/۱۰/۲۷ - ۱۲:۳۴1ـ زنده جاوید و اعجاز جاویدان مهندس محمد علی سادات2ـ ارمغان روشنفکران یا خواستههای عصر ذکراللّه احمدی3ـ علوم جدید از دیدگاه اسلام ذکراللّه احمدی4ـ تحلیل از آرای جابربنحیان زکی نجیب محمد، ترجمه: حمیدرضا شیخی5ـ فلاسفه شیعه عبداللّه نعیمه، ترجمه: سید جعفر غضبان6ـ شیمیدانان اسلامی جعفر آقایائی چاوشی7ـ مسلمانان و دانش جدید عبدالرزاق نوفل، ترجمه: سید محمد علی میررکنی، خداکرمی8ـ جشن نامه ابن سینا، ج 2 ذبیحاللّه صفا9ـ معارف اسلامی در جهان معاصر سید حسین نصر10ـ طبقه بندی علوم در تمدن اسلامی سید محمد صادق سجادی11ـ دین در عصر دانش، ج 1 گروهی از نویسندگان12ـ فروغ دانش جدید در قرآن و حدیث ج2، ک.م.حقیقی13ـ تاریخ فلسفه در جهان اسلامی صفا الفاخوری، خلیلالبحر، ترجمه: عبدالمحمد آیتی{J«اعتقادات» درسهایی از اصول عقاید محمد محمدی ریشهری اصول فلسفه و روش رئالیسم، ج 5 شهید مطهری - علامه طباطبایی بهترین راه شناخت خدا محمدی ریشهری خدا در طبیعت کامیل فلاماریدن، ترجمه: خسرو پیراسته مبانی اعتقادات در اسلام سید مجتبی موسوی اسلامی خداشناسی (مجموعه معارف قرآن) محمد تقی مصباح یزدی عدل الهی شهید مطهری«راه شناسی» راه سعادت در اثبات نبوت میرزا ابوالحسن شعرانی سعادت بشر محمد جواد قمی راهشناسی - راهنماشناسی محمد تقی مصباحیزدی پژوهشی درباره قرآن و پیامبر فخرالدین حجازی شناخت پیامبران محمد محمدی ریشهری پیامبر شناسی ناصر مکارم«امامت» شایستهترین رهبر رجبعلی مظهری امامت و رهبری شهید مطهری رهبری امت جعفر سبحانی خدا و امامت جعفر سبحانی امامشناسی علامه طهرانی نقش ائمه در احیای دین، ج 1 - 15 علامه عسکری حقجو و حقشناس (ترجمه المراقبات) علامه سید شرف الدین، ترجمه: امامی معارف اسلامی از دیدگاه دو مکتب (ترجمه معالم المدرستین)، علامه عسکری، ترجمه: دکتر جلیل تجلیل«معاد» زندگی جاوید یا حیات اخروی شهید مطهری معاد شناسی علامه طهرانی گذشته و آینده جهان عبدالکریم بیآزار شیرازی معاد و جهان پس از مرگ ناصر مکارم شیرازی معاد در المیزان علامه طباطبایی، ترجمه: محمد تقی مصباح یزدی معاد یا آخرین سیر بشر یک بانوی ایرانی.
منبع : پرس وجو
تشرف جوان عاشق
ارسال شده توسط monjigraphic در چهارشنبه, ۱۳۹۱/۰۴/۰۷ - ۱۲:۲۵ يکى از وسائل ارتباط با حضرت بقيّة اللّه (عليه السّلام) اين است که انسان عشق ومحبّت آن حضرت را در دل ايجاد کند وهمه روزه دقائق يا ساعاتى با آن حضرت به گفتگو بنشيند.
يکى از علماء ودانشمندان معاصر که در اصفهان منبر رفته بود وسرگذشت منبر خود را در مسجد گوهرشاد مشهد در نوارى نقل فرموده بود، قصّه جوان عاشقى را متذکّر مى شود که مطلب ما را تاءييد مى نمايد.
او در ضمن سخنرانى بسيار پرشورى که درباره مقام والاى حضرت بقيّة اللّه روحى وارواح العالمين له الفداء وعشق وعلاقه به آن حضرت داشته مى گويد:
من در اين راه تجربه هائى دارم، امشب مى خواهم يکى از آنها را حضور محترم جوانان عزيز مجلس بگويم.
نه آنکه فکر کنيد من به پيرمردها بى اخلاصم، نه، اينطور نيست، ولى جوانها زودتر به ميدان محبّت وارد مى شوند ووقتى هم وارد شدند دو منزل يکى مى روند.
آنها همان گونه که نيروى مزاجيشان قويتر از سالخورده ها است، نيروى روحيشان وقتى در راه محبّت افتاد سريعتر حرکت مى کند.
آنها از يورش به پرش واز پرش به جهش مى افتند وزود به مقصد مى رسند.
اين است که من دوست مى دارم، حتّى المقدور با عزيزان جوان بيشتر حرف بزنم.
يک ماه رمضان در مشهد مقدّس تصميم گرفتم، درباره امام زمان (عليه السّلام) سخن بگويم.
شبهاى اوّل رمضان مواظب مستمعين مجلس بودم که ببينم پاى منبرم چه کسانى خوب به مطالب من گوش مى دهند وچه کسانى از آنها خوششان مى آيد وچه کسانى کسل وبى اعتناى به مطالب من هستند.
ديدم جوانى پاى منبر من مى آيد ولى شبهاى اوّل آن دورها نشسته بود وشبهاى ديگر نزديک ونزديکتر مى شد تا آنکه از شبهاى پنجم وششم پاى منبر مى نشست واز همه مستمعين زودتر مى آمد وبراى خود جا مى گرفت.
وقتى من منبر مى رفتم او محو ومات ما بود.
من از حضرت ولى عصر (عليه السّلام) حرف مى زدم که البتّه شبهاى اوّل مقدارى علمى بود ولى کم کم مطالب از علمى به ذوقى واز مقال به حال افتاد.
وقتى من با يکى دو کلمه با حال حرف زدم ديدم، اين جوان منقلب شد، آنچنان انقلابى داشت که نسبت به تمام جمعيّت ممتاز بود.
يک حال عجيبى، که با فرياد، يا صاحب الزّمان مى گفت واشک مى ريخت وگاهى به خود مى پيچيد ومعلوم بود که او در جذبه مختصرى افتاده است.
جذبه او در من تاءثير مى کرد، وقتى جذبه او در من اثر مى گذاشت حال من بيشتر مى شد، من هم بى دريغ اشعار عاشقانه وکلمات پرسوزى از زبانم بيرون مى آمد ومجلس منقلب مى شد.
اين حالات اشتداد پيدا مى کرد، تا آن شبهاى آخرى که من راجع به وظايف شيعه ومحبّت به حضرت ولى عصر (عليه السّلام) حرف مى زدم ومى گفتم:
که بايد او را دوست بداريم ودر زمان غيبت چه بايد بکنيم.
آن جوان به خود مى پيچيد ونعره هاى سوزنده عاشقانه اى که از دل بلند مى شد با فرياد يا صاحب الزّمان، يا صاحب الزّمان مى کشيد که ما هم منقلب مى شديم.
در نظرم هست که يک شب اين اشعار را مى خواندم:
او مثل باران اشک مى ريخت، مثل زن جوان مرده داد مى زد وصعقه اى که دراويش دروغى در حلقه هاى ذکرشان مى زنند وخود را به زمين مى اندازند در اينجا حقيقت داشت.
او مى سوخت واشک مى ريخت وبه حال ضعف مى افتاد ومرا سخت منقلب مى کرد.
انقلاب من هم طبعا جمعيّت را منقلب مى کرد.
ضمنا جمعيّت هم از اين تعداد که در اينجا هست اگر بيشتر نبود کمتر هم نبود.
يعنى تمام فضاى مسجد گوهرشاد وچهار ايوانش پر از جمعيّت بود لا اقل پنج هزار نفر در آن مجلس نشسته بودند گاهى مى ديدم دو هزار ناله بلند است.
از اين گوشه مسجد يا صاحب الزّمان، از آن گوشه مسجد يا صاحب الزّمان گفته مى شد ومجلس حال عجيبى داشت.
بالاخره ماه مبارک رمضان گذشت، منبرهاى من هم تمام شد.
امّا من تصميم گرفتم که آن جوان را پيدا کنم.
زيرا همان طورى که شما مشترى خوبتان را دوست مى داريد ما منبريها هم مستمع با حالمان را دوست مى داريم.
خلاصه من به او دل بسته بودم.
آرى من شيفته وفريفته وعاشق دلسوخته آن کسى هستم که عقب امام زمان (عليه السّلام) برود.
من عاشقِ عاشق امام زمانم، عاشق محبّ امام زمانم، بالاخره از اين طرف وآن طرف واز اطرافيانم سؤال کردم که:
آن جوان کِه بود وچه شد وآدرسش؟ کجا است؟ معلوم شد که او نيم باب دکّان عطّارى در فلان محلّه مشهد دارد، من حرکت کردم ورفتم به در همان مغازه به سراغ اين جوان.
ديدم دکان بسته است، از همسايه ها پرسيدم يک جوانى با اين خصوصيّت در اينجا است؟ آنها جواب مثبت دادند واسمش را به من گفتند.
گفتم:
او کجا است؟ آنها به من گفتند:
او بعد از ماه رمضان دو سه روز مغازه را باز کرد ولى حالش يک طور ديگرى شده بود ويک هفته است مغازه را تعطيل کرده وما نمى دانيم او کجا است!! (جوانها خوب دقّت کنيد اين سرگذشتى است که من بلاواسطه براى شماها نقل مى کنم).
بالاخره بعد از حدود سى روز در خيابان تهران، در مشهد که منزل من هم همانجا بود، وقتى از منزل بيرون آمدم اين جوان به من رسيد. امّا چه جور؟ لاغر شده، رنگش زرد وزار شده، گونه هايش فرو رفته، فقط پوست واستخوانى از او باقى مانده است!! وقتى به من رسيد اشکش جارى شد ونام مرا مى برد ومى گفت:
خدا پدرت را بيامرزد خدا به تو طول عمر بدهد، هى گريه مى کند وصورت وشانه هاى مرا مى بوسد. دست مرا گرفته وبا فشار مى خواست ببوسد!! به او گفتم:
چى شده بابا جان چيه؟ او با گريه وناله مى گفت:
خدا پدرت را بيامرزد، خدا تو را طول عمر بدهد، وهى دعاء مى کرد وگريه مى کرد ومى گفت:
راه را به من نشان دادى، مرا به راه انداختى، الحمدللّه والمنّه به منزل رسيدم، به مقصود رسيدم، خدا باباتُ بيامرزه!! آن وقت بنا کرد به گفتن.
قصّه اش را نقل کرد.
وحالا گريه مى کند ومثل ابر بهار اشک مى ريزد.
(شما توى دنده محبّت حتّى محبتّهاى مجازى هم نيافته ايد. اگر در محبّتها وعشقهاى مجازى مختصر سيرى کرده بوديد مى فهميديد من چه مى گويم، در او يک حالى پيدا شده بود که وقتى اسم محبوب را مى برد بدنش مى لرزيد.) بالاخره گفت:
شما در آن شبهاى ماه رمضان دل ما را آتش زديد دلم از جا کنده شد.
عشق به امام زمان (عليه السّلام) پيدا کردم.
همانطور بود که شما مى گفتيد.
دل در گذشته به کلّى متوجّه آن حضرت نبود.
اين هم که درست نيست.
کم کم دل من تکان خورد ورفته رفته علاقه پيدا کردم که او را ببينم.
ولى در فراقش التهاب واشتعال قلبى در سينه ام پيدا شد، بطورى که شبهاى آخر، وقتى يا صاحب الزّمان مى گفتم بدنم مى لرزيد! دلم نمى خواست بخوابم! دلم نمى خواست چيزى بخورم، فقط دلم مى خواست بگويم يا صاحب الزّمان وبروم به دنبالش تا او را پيدا کنم.
وقتى ماه رمضان تمام شد رفتم تا مغازه را باز کنم ديدم دل به کسب وکار ندارم! دلم فقط به يک نقطه متوجّه است واز غير او منصرف است! دلم مى خواهد دلدار را ببينم! با کسب وکار، کارى ندارم! دلم مى خواهد محبوبم را ببينم به زندگى علاقه اى ندارم، به خوراک وپوشاک علاقه ندارم! ديگر دلم نمى خواهد با مشترى حرف بزنم! ديگر دلم نمى خواهد در مغازه بنشينم! دلم مى خواهد اين طرف وآن طرف بروم تا به محبوب ماه پيکر برسم! از دکان دست برداشتم وآن را بستم ورفتم به دامن کوه، کوهسنگى.
(اين کوهى است که در مقابل قبله مشهد واقع شده وآن وقت نيم فرسخ با مشهد فاصله داشت ولى حالا جزء شهر مشهد شده است).
آن زمانها بيابان بود، من رفتم در آن بيابان، روزها در آفتاب وشبها در مهتاب هى داد مى زدم:
محبوبم کجائى؟ عزيز دلم کجائى؟ آقاى مهربانم کجائى؟ ليت شعرى اين استقرّت بک النوى (به همين مضامين) عزيز على ان ارى الخلق ولاترى.
(آقاجان، عزيز دل) هى ناله کردم.
(اينجا اشک مى ريخت وگاهى هم دستهايش را مى گذاشت روى شانه من سرش را مى گذاشت روى دوش من).
مى گفت:
آنجا گريه کردم، سوختم، آنجا زار زدم، خدا پدرت را بيامرزد، عاقبت روى آتش دلم آب وصال ريختند، عاقبت محبوبم را ديدم، عاقبت سر به پايش نهادم، (آن وقت شروع کرد به گفتن چيزهائى که من نمى توانم بگويم، نبايد هم بگويم).
وقتى گريه هايش را تمام کرد ديدم صورت مرا بوسيد وگفت:
خداحافظ...
من يک هفته ديگر بيشتر زنده نيستم! گفتم:
چرا؟ گفت:
به مطلبم رسيدم! به مقصودم رسيدم! صورتم به پاى يار ودلدارم نهاده شد! ترسيدم که بيشتر در دنيا بمانم اين قلب روشن من باز تاريک شود.
اين روح پاک، دوباره آلوده شود! لذا درخواست مرگ کردم، آقا پذيرفتند! خداحافظت، ما رفتيم تو را به خدا سپرديم مرا دعاء کرد وآن جوان پس از شش يا هفت روز ديگر از دنيا رفت.
حالا جوانها، شما نااميد نباشيد، او با شما فرقى نداشت، او با امام زمان (عليه السّلام) قوم وخويشى نداشت که شماها بيگانه باشيد.
دل پاک مى خواهند، دل بدهيد ببينيد به شما توجّه مى کنند يا نه.
بنماى رخ، که خلقى، واله شوند وحيران مولاجان، آقاجان، بگشاى لب، که فرياد، از مرد وزن برآيد...
(قربان لبهايت بروم).
بيا سخن بگو با جوانهاى ما، که گوش مى دهند به کلامت، يابن العسکرى. از زبان هر که عاشق است مى گويم:
ره یافتگان-اخبار تشرف یافتگان به دین مبین اسلام
ارسال شده توسط مدیر اجرایی_فرهنگی در چهارشنبه, ۱۳۹۰/۱۱/۲۶ - ۲۲:۰۵[QUOTE]سلام خدمت دوستان و سروران
من پیشنهاد می کنم بخشی به عنوان مسلمان شدگان ایجاد شود که به معرفی شخصیت ها و چهره های تازه مسلمان که به دین اسلام یا مذهب جعفری مشرف شده اند بپردازد
من می خواستم در مورد این موضوع چند بار اقدام کنم ولی بدلیل حجم زیاد مطالب اختصاص دادن فقط یک تاپیک باعث درهم برهم شدن مطالب و بی نظمی می شود و از انجائیکه بخش خاصی در این انجمن مرتبط با این موضوع نیافتم تا الان از نوشتن این مطالب خودداری نمودم
باسپاس[/QUOTE]
به نام خدا
عرض سلام و درود
با توجه به درخواستی که در این پست داده شده
http://www.askdin.com/thread9109-8.html
پست 76
لینک های خبری و مطالب در این راستا از سایت و سایت های درجه 1
با منبع در این تاپیک گذارده می شود
أهل بخواند و بر یقین و باورش افزوده شود
ارسال شده توسط pedar در دوشنبه, ۱۳۹۰/۱۱/۰۳ - ۲۰:۵۲ أهل بخواند و بر یقین و باورش افزوده شود
حاج یدالله علیشاهی، نقل میکند که: حاج شیخ علی تبریزی در «کربلا» برای ما تعریف نمود که فردی به نام حاج جعفر ـ یا حاج جواد ـ در کربلا صاحب مغازة برنجفروشی بود و خانهای در بازار، واقع در «بین الحرمین» داشت. ایشان هر سال از اوّل عاشورا خانهاش را مشکیپوش میکرد و شبهای آخر دهه از مهمانان و عزاداران حضرت، که بیشتر بادیهنشین بودند، با چای، قهوه و سیگار پذیرایی میکرد و بعد هم شام را مهیّا مینمود و همین طور دسته دسته، عزاداران به منزل ایشان رفت و آمد داشتند. امّا سالی به دلیل مشکل مالی، کار به جایی کشید که حاج جعفر، مجبور به فروش تمام وسایل و اثاثیة خانة خود میشود تا حدّی که فقط یک حصیر برایش باقی میماند و برای روشن کردن منزل هم مجبور به استفاده از لیف خرما میشود... پنج، شش روز مانده به عاشورا، حاجی به همسرش گفت: بیایید تا عاشورا نزدیک نشده، درها را ببندیم و برویم تا همه فکر کنند امسال مسافرت هستیم و خجالتشان را نکشیم! امّا همسر حاجی امتناع کرده و میگوید: چرا اینقدر زود برویم؟ اگر خواستیم دو ـ سه روز مانده به عاشورا این کار را خواهیم کرد؛ امّا دو ـ سه روز مانده به عاشورا، خانه دقّ الباب میشود و عربها طبق سنوات قبل وارد میشوند و دسته دسته حیاط خانه را پر میکنند! حاجی رو به همسر خود میکند و میگوید: زن! میخواستی مرا خجالت بدهی؟! حالا خانه پر است از عزاداران بادیهنشین و خانه، بیچراغ و مطبخ، غذا ...! ولی حاجی متوجّه حرف سیّد نمیشود؛ بعد سیّد روغن و همة اثاثیة پخت و پز را کنار میگذارد. حتّی چراغ گردسوز نفتی برای روشناییشان را نفت کرده و روشن میکند تا حاجی آن را با خود ببرد! حاجی میگوید: پس اجازه بدهید این عربها را صدا بزنم تا بیایند و اینها را ببرند. امّا سیّد میگوید: «نه! احتیاجی نیست.» پس سیّد سرش را به سوی «حرم حضرت عبّاس و علی اکبر(ع)» میگرداند و آنها را صدا میزند. بعد از چند لحظه عدّهای جوان میآیند و کیسهها و چراغها را به در خانه میرسانند و میروند. زن حاجی که متوجّه آمدن حاجی میشود، میگوید: مرد! در این موقعیّت کجا گذاشتی و رفتی؟ حاجی میگوید: یک دوستی که ما سی سال پیش از او روغن میگرفتم، امشب این جنسها را به من داد. زن تعجّب میکند و میگوید: ساعت یک و نیم شب چه کسی در بازار است تا تو از او خرید کنی؟! حاجی متوجّه کیسهها میشود که سر جایشان است؛ امّا هر چه دنبال آن مغازه و مغازهدار میگردد، چنین دکّانی را با آن مشخّصات پیدا نمیکند آن وقت است که متوجّه میشود که امام، کار نوکرش را لنگ نگذاشته است.
حاجی برای یافتن چاره، از خانه خارج میشود و در صحن کوچکی ـ که جلوی بازار بین الحرمین بوده و حالا خراب شده ـ مغازهای را میبیند. مغازهدار که سیّد بود، حاجی را صدا میزند و میگوید: (حاجی کجا میروی؟ حاجی با حالتی خاص میگوید: میخواهم بروم حرم. سیّد میگوید: «حالا بیا بالا پیش من بنشین!» و بعد میگوید: «شما چرا چند وقت است از ما جنس نمیبری؟!» حاجی میگوید: من به یاد ندارم که از شما جنس برده باشم؟! و بالأخره علّت را عرض میکند که به دلیل ورشکستگی، نمیتواند جنسی خریداری کند ... سیّد میگوید: «امسال یک برنج خیلی عالی داریم بیا چند تا گونی برایت کنار گذاشتهام.» حاجی میگوید: من پول ندارم! سیّد میگوید: «تو سی سال است که به ما پول میدادی حالا میگویی ندارم!»