سلام
گاهی اوقات مادرم منو با رفتاراش ناراحت و عصبی میکنه. میخواستم بدونم من چطور باید با مادرم برخورد کنم که هم ناراحتش نکنم هم اون و متوجه اشتباهش بکنم؟
گفتنِ تنها هم روش معمولا اثر نمیذاره یا اگه بذاره خیییییلی کم. یعنی گاهی اوقات مجبوریم یه حرف و شونصد بار بهش بگیم تا دقیق بفهمه چی گفتیم یا معذرت میخوام یه کم بهش بی احترامی کنیم تا شاید حرفمون و گوش کنه. هیچی هم نگیم که مشکلی حل نمیشه و بنده این تاپیک رو ایجاد نمیکردم.
من عاشق مادرم هستم و اصلا دوست ندارم ناراحتش کنم. ولی چاره چیه؟ واقعا چاره چیه؟
در ضمن لطفا آیه و حدیث برام نگید. بنده خودم بلدم آیه و حدیث ولی در عمل ضعیفم. متشکرم
من پدرم پارسال فوت کرده. چندتا سوال داشتم
میخواستم بدونم آیا هرگناهی که انجام بدم آیا بابام میبینه؟
بعد آیا با گناهان من اون رو هم تو قبر یا تو قیامت عذاب میدن؟
من نیت کردم هرچی کار خوب انجام میدم از طرف بابام انجام بدم آیا این کارها تاثیری براش داره؟ (زیارت. کمک . نذری . نماز . قران)
از کجا مطمئن بشم بابام الان تو قبر راحته و در عذاب نیست؟ (نماز قضا براش هم پول دادم بخونن هم خودمون هممون میخونیم/ همه ی عمرشو داریم براش دوباره میخونیم و دادیم بخونن/ خمس و زکاتشو هم دادیم/ بدهی هم تا جایی که میدونیم نداشته) رد مظالم هم هر ماهی یک بار براش میدم. هرروز سرخاکش هم میریم (توی این یک سال که رفتیم)
در مغازم کلمن آب سرد هم با خرما براش گذاشتم که هرروز یک چیزی بهش برسه
اما با تمام این کارها هنوز نگرانشم.
اعصابم خورده میدونید چرا؟ حس میکنم با هر گناهی که میکنم باعث عذاب اون میشم . خب بعضی وقت ها که مثلا یک مشتری خفن میاد تو مغازم و چشمم بهش میفته بعد که میره میفهمم چه گناهی کردم و فکر میکنم الان با این کار من بابامو دارن تو قبر عذاب میدن.
از وقتی بابام فوت کرده همش دارم کاری میکنم که مردم بگن خدا باباتو بیامرزه (مثلا قبلا توی رانندگی به هیچکی راه نمیدادم و تند میرفتم طوری که ممکن بود بعضیا زیر لب بگن بر پدرت لعنت...اما الان توی این روابطم با مردم خیلی مراعات میکنم اما توی گناهان شخصی خب نمیتونم همیشه خودمو کنترل کنم و این عذاب وجدان همیشه با منه...
بعد یک سوال دیگه اینکه ممکنه بابام توی جوونیش با بعضیا دعوا کرده باشه و مثلا زده باشه شیشه مغازه طرف رو شکسته باشه . الان من چه جوری خیالم راحت باشه که این حق الناسای این مدلی جلویه بابام رو نگرفته؟؟؟؟ آیا همین که رد مظالم میدم میتونه من رو صددرصد مطمئن کنه یا اینا همش احتماله و ممکنه تاثیر نداشته باشه؟ روایتی چیزی داریم که خیال من راحت بشه؟
من دوست دارم هرکار میتونم بکنم تا بابام اون دنیا در رفاه کامل باشه چون اون کاری کرد که ما اینجا در رفاه کامل باشیم...
واسه همین اصلا نمیتونم راحت باشم حتی یک لحظه هم از فکرش نمیتونم بیام بیرون.
[/HR] [/HR]
مادر شهید جاویدالاثر سلطانعلی مولایی که از اهالی انگوران استان زنجان میگوید: سلطانعلی اولین فرزندم، خیلی پسر مهربان و بامحبتی بود و همیشه میگفت مادر مطمئن باش وقتی پیر شدی عصای دستت میشوم و نخواهم گذاشت آب در دل تو و پدر تکان بخورد.
زمانی که پسرم به سن 18 سالگی رسید همانند سایر همسالان خود باید به سربازی میرفت. آن ایام جنگ بود و سلطانعلی پس از تقسیم نظامی و طی دوره سهماهه آموزشی در زنجان، به منطقه غرب کشور و بانه اعزام شد.
سواد ندارم و نمیدانم فرزندم در چه تاریخی شهید شده است. خیلی سال است که فرزندم را در آغوش نگرفتهام و جای خالیاش را هرروز احساس میکنم.
مسئولان بنیاد شهید آن زمان مدتی پس از عملیات کربلای 10 به خانه ما آمدند و گفتند در این عملیات تعداد زیادی از رزمندگان شهید شدهاند و سلطانعلی پس از عملیات بازنگشته و حتی ممکن است به اسارت درآمده باشد. از آن روز به بعد هرروز برای سلامتی پسرم دعا میکردم. پس از اتمام جنگ و مبادله اسرای ایرانی که پسرم در بین اسرا نبود و به خانه برنگشت بهعنوان شهید برایش مراسم ختم گرفتیم تا شاید اینگونه اندکی دل من و سایر اعضای خانواده آرام شود.
مادر دو پسر و پنج دختر هستم. پسر اولم برای دفاع از کشور رفت و رفتن او باعث آرامش امروز دیگر فرزندانم و جوانان جامعه شده است چون همین شهیدان باعث برقراری امنیت امروز در کشور شدند و بهعنوان یک مادرِ دلتنگ، تنها چیزی که از مردم و مسئولان انتظار دارم، ایستادگی در مسیر شهدا و حفظ آن چیزهایی است که با خون جوانان کشور در جنگ بهدستآمده است.
متن زیر برگرفته از هفته نامه یالثارات الحسین:doa(4): شماره 654
نویسنده : ز. شریعتی
گلدان پشت شیشه
مریم برایت یک دسته گل سرخ خریده است. همان که همیشه دوست داشتی. گلفروش فکر کرد، چون فقط گل سرخ خواسته ایم، دسته گل عروس است و داشت زیاد بهش می رسید. مریم نگذاشت. گفت: نه آقا! نمی خوام تزیینش کنید. مال پدرمه و با احتیاط پنج شاخه گل سرخ را که فروشنده با روبان و کاغذ سلیفون به هم پیچیده بود، گرفت. سرش را بلند کرد و به من گفت: برای روز پدر و بعد از مدت ها خندید.
روز میلاد بود و خیابان ها شلوغ. دیر رسیدیم. وقتی برای دیدنت آمدیم، از پشت آن اتاقک شیشه ای که سه متر با تو فاصله داشت، تو را دیدم که رنگ به رویت نیست و فقط لب هایت تکان می خورد. می دانستم چه می گویی. نذر زیارت عاشورا داشتی. به سختی سرت را برگرداندی و به ما نگاه کردی. پرستار آرام در گوشم گفت: حالش بدتر شده. فعالیت مغزی اش خیلی کم شده، شاید نفهمد که شما کی هستید.
خودم می دانستم حالت خوب نیست. اما تو حتما فهمیدی ما کی هستیم. مگر لب هایت به دعا تکان نمی خورد؟ پرستار این را نمی دید. ولی من دیدم.
قد مریم تا آنجا که سرت را ببیند، کفایت می داد. قسمت شیشه ای اتاقک از گردن مریم بالاتر بود. برای این که تو را بهتر ببیند، از زمین بلندش کردم. لبخند نامحسوس تو را دید و با ذوق و شوق دسته گل را برایت تکان داد.
فریاد زد: بابا روزت مبارک! و بعد از بغلم دولا شد و دست گل را جای همیشگی که می توانستی ببینی، در گلدان پشت شیشه گذاشت. حیف که نمی شد عطرشان را حس کنی! مریم می دانست. اما پرسید: حالا نمی شه بدهیم بابا بوش کنه؟ شاید بهتر شد؟
اما نگاه غمگین من و سر کج شده پرستار فهماند که نمی شود. عطر گل برایت زهر شده بود؛ همان که پیش از شیمیایی شدنت برایت عطر زندگی و شادابی بود.
مریم از پرستار پرسید: صدای مرا می شنوه؟
پرستار با سر جواب مثبت داد و از اتاق بیرون رفت. مریم همان طور که توی بغل بود، گفت: می خوام براش شعر بخونم، خسته نمی شی؟
او را محکم تر به خودم فشردم و گفتم: نه عزیزم! بلند بخون. بابا داره نگاهت می کنه و شروع کرد با صدایی شبیه فریاد به خواندن. فکر می کرد تو از پشت شیشه نمی توانی درست بشنوی. شعری را در جشن دیروز مدرسه خوانده بود، برایت خواند.
مریم منتظر پاسخ بود. لبخندی با تکان دستی؛ ولی من می دانستم که نمی توانی. زیارت عاشورایت تمام شده بود. تمام توانت را برای خواندن آن مصرف کرده بودی. در گوشش گفتم: چشم های بابا را ببین؛ بازتر شد.
و او به چشمهایت دقیق شد و خندید. فهمید که شنیده ای. خیالش راحت شد و خودش را از بغلم سر داد پایین. برایت سر تکان داد و رفتیم.
آرامش را، استراحت را، قرآن خواندن را ، کتاب خواندن را، اینترنت، گوشی،مهمانی دادن، نماز با توجه،درس خواندن را، تفریح دلخواهم را، آشپزی با علاقه کردن را، خیاطی را،سلامتی، نظم، خواب راحت، نظافت خونه،همسرم، زندگی ام، خودم و حتی خدا را.
وقتی بیدار است فقط باید باهاش بازی کنم یا بیرون ببرمش به هیچی نمیرسم هیچی. 2 ساعتی هم که ظهر می خوابه غذا ردست کنم ظرف بشورم و لباس و نماز و... . فقط چند دقیقه ای بشینم فکر کنم و تلقینات مثبت به خودم کنم تا دوباره بیدار شد شروع کنم. از خدا غافل شدم به جز نماز دست و پا شکسته هیچ عمل عبادی دیگه انجام نمیدم. از زندگی خسته شدم 2 ساله همه چیزم بر اساس روال اون باید می بوده. وقتی هم می خواد بخوابه پروسه خوابش 2 ساعت طول می کشه. غدا دادنش 1 ساعت طول میکشه. همش نگران سلامتیش بودن. بچه میخواستم تو زندگی ام باشه نه همه زندگیم. من اصلا زندگی ندارم. یه بچه دوساله فقط دارم. فقط هی میگن خوب مادری دیگه الکی بهشت زیرپای تو نیست . مقامت بزرگه برای همین .از خدا دور شدم. از همسرم دور شدم. از دوستام دور شدم. فعالیتهامو کنار گذاشتم حتی از خودم دور شدم . همش عصبی ام چه بهشتی وقتی به وظیفم که همسر داری (نه بچه داری) نمیرسم؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!
دیگه واقعا خسته شدم. دوست دارم بدمش پرورشگاه. خیلی بازیگوشه وقتی جایی میرم یک لحظه نمینشینه هیچ بچه ای رو اینجوری ندیدم.
پیش هیچ کس هم نمی تونم بگذارمش چون بدون من نمیمونه.
چه کار کنم؟
با اینکه بچه دوست داشتم ولی دیگه نمیخواماگر هم کسی از زندگیش راضیه توصیه می کنم هیچ وقت بچه نیاره.
سلام لطفا ارجاع شود به کارشناس 1ایا پدر مان چیزی که به نفع مان نباشد ازمان بخواهد وما سکوت کنیم وانجام ندیم وموجب ناراحتی وراه افتادن دعوا بین خانوادمان بشه با این که ما فقط سکوت کردیم وکار را انجام ندادیم گناه کردیم؟ 2من پدرم ازم متنفره من ام تقریبا کاری بهش ندارم ایا من باید حتما باهاش حرف بزنم؟ اخه منم ازش بدم میاد تلاش کردم ولی نمیتونم باهاش حرف بزنم حتی نمیتونم بهش سلام کنم 3ایا این که ادم حقش را از کسی مثل خواهرش با مجادله بگیره ولی پدر ومادرش راضی نباشن گناه کرده؟ مثلا به طوری که خواهرش کتک زده اونم بزنه وکارایی مثل همین مسیله